محمد فوادمحمد فواد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

ماهي كوچولو

فواد بابا

فوادي بابا به لباساي باباش علاقه ي زيادي داره ..... تي شرتاي باباش رو مياره كه ما تنش كنيم    اين هم فواد در لباس بابا به همراه گوشي مامان  الان اقا فواد تمامي حرفاي ما رو متوجه ميشه و كارايي كه بهش رو ميگيم رو دقيقا انجام ميده درسته كه حرف نميزني ولي تمام كارايي كه ما ميخاي برات انجام بديم رو خيلي خوب بهمون ميفهموني  خيلي قشنگ ميرقصي  و خيلي قشنگ يه عالمه مامان رو ميبوسي  عادت بدت اين روزا دير خوابيدنته ..... شبا بايد تا ساعت سه يا چهار بيدار باشيم تا شما بخوابي هفته اي بيست بار  ميري حمام    فعلا اينا توي ذهنم بووود ...........   ايشاله ت...
12 مرداد 1393

ماه رمضان 93

دومين ماه رمضان آقاي فواد خان  :   هفته ي اول خونه ي ماماني..... اين شما و خاله فريبا و خاله فرنوشي    يه شب هم بعد از افطار رفتيم شهر بازي سيمرغ : هيچ بازي مناسب شما نبود جز همين پانداي مهربون      جمعه ي آخر ماه رمضان هم ، همه دعوت شديم به تالار رويال از طرف خاله محبوبه ي عزيز  كلي بهمون خوش گذشت .............. يه عالمه ني ني تقريبا همسن خودت اونجا بودن كه شما انگار نه انگار ، فقط دلت مي خواست بري بيرون و آب بازي كني .... اولش هم ول كن بابايي نبودي .... دستشو به زور ميگرفتي كه شما رو ببره سوار ماشينش كنه    اين شما و خاله فرنوش و بچه هاي مهموني ....
11 مرداد 1393

فواد و محل كار مامان

گل پسر من واسه دومين بار اومد محل كار مامان ، البته بار اولي كه شما رو بردم 10 ارديبهشت 92 بود و بار دوم 6تير 93 ، همكاراي من هم تو اين مدت اصلا شما رو نديده بودن و وقتي ديدنت كلي تعجب كردن از بزرگ شدنت      شما هم كه اصلا غريبي بلد نبودي و نيستي تا وارد حراست شركت شديم شيطونيت رو شروع كردي    به اتاق مامان و ميز كارش كه رسيدي نگوووووووو ، تمام ميز كارم عرض چند ثانيه منهدم شد    تمام وسايل روي ميز رو با خاله فريبا جمع كرديم   بعد هم رفتي سراغ هر چي كمد اونجا بود و با كليداش بازي ميكردي   مدير عامل هم تا شما رو ديد گفت همين الان مرخصي بگير تا چند روز هم نيا سركار (...
11 مرداد 1393

بعد از مدتها

مامان خيلي داره واسه پيجت تنبلي ميكنه ولي باور كن سرم خيلي شلوغه و الانم كه قصد داريم نقل مكان    كنيم به يه خونه ي جديد كه ديگه بيشتر مشغولم ....... يا سر كار هستيم وقتي هم ميايم خونه مشغول شما    و اثاث جمع كردنو كاراي خونه ي جديد.........     ولي ميدونم تو انقدر مهربوني كه مامانو  ميبخشي      شما هم ديگه از شيطونيات نگم بهتره      خيلي خيلي خيلي شيطون شدي ييييييييي  و به زمين و زمان كار داري    ،مثلا يه روز ديدم هيچ صدايي ازت نمياد بعد كه اومدم توي آشپزخونه ديديم بلههههههههههه از توي ظرف برنج    ...
11 مرداد 1393
1